نوشته شده توسط : محمد حسین
نوز چشمانت با چشمانم عشق بازی می کند
شاید باور نکنی!!!
در تمام شعرهایم
احساست می کردم ... ودلم
این غم دان پر درد
این صندوقچه اسرارت
هوای تو را بارها می کرد
و من قول تو را برای فردا ، بارها به او می دادم
و او مانند یک بچه از برای دیدنت
مدت ها غروب آفتاب را نظاره می کرد و
هنگامه شب مرا به اغما می کشاند....
و من عاجز از گفتن چیزها و ندانسته ها
بارها او را تنبیه می کردم.....!!!
نمیدانستم تو آنقدر برایم با ارزش بودی
که هم جسمم و هم دلم را صدها بار به جان کندن کشاندم
این من!!!
نتوانست هیچگاه بگوید که چه دردی دارد.....
و در تمام لحظه ها اشک خدا را هم بر روی دیدگانش می دید
اما...
امروز آن باران بوی دیگری داشت...
در حوالی گلدان خالی دلم
و صدای آن از بس که دلم خالی بود
می پیچید و ساعتها صدای باران برایم تکرار دقایق بی سرانجام بود
آن درد.....درد دیدن و نگفتن کاش می مرد
اما اشکان خدا هم دیگر فایده ای ندارد


 

 

 


 





:: بازدید از این مطلب : 295
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : 27 فروردين 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: