سهراب سپهری
تيرگی هست و چراغی مرده
ميکنم تنها از جاده عبور ... دور مانده اند ز من آدمها
سايه ای از سر ديوار گذشت
غمی افزود مرا بر غمها
فکر تاريکی و اين ويرانی
بی خبر آمد تا با دل من
غصه ها ساز کند پنهانی
نيست رنگی که بگويد با من . . . اندکی صبر سحر نزديک است
هر دم اين بانگ برآرم از دل
وای اين شب چقدر تاريک است
خنده ای کو که به دل انگيزم...
قطره اي کو که به دريا ريزم...
سخره ای کو که به دار آويزم...
مثل اين است که شب نمناک است
ديگران را هم غم هست به دل ... غم من ليک غمی غمناک است
هر دم اين بانگ برآرم از دل
وای اين شب چقدر تاريک است
اندکی صبر سحر نزديک است
اندکی صبر سحر نزديک است...
اندکی صبر سحر نزديک است...
اندکی صبر سحر نزديک است...
:: بازدید از این مطلب : 148
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6